سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تاریخ : جمعه 91/3/26

می گویند اسکندر تصمیم گرفت برای تصاحب کشور چین به آن کشور لشکر کشی کند . پس از چندین روز به اطراف اولین شهر رسید و...

 

می گویند اسکندر تصمیم گرفت برای تصاحب کشور چین به آن کشور لشکر کشی کند . پس از چندین روز به اطراف اولین شهر رسید و شهر را محاصره کرد و خیمه ای برای خود بر پا نمود . در یکی از روزها فغفور پادشاه چین , در هیبت دربانی به خدمت اسکندر رفت و گفت : پیغامی از طرف پادشاه دارم که باید در خلوت آن را بگویم . به دستور اسکندر ملازمان از خیمه بیرون رفتند . هنگامی که خیمه خلوت شد وی رو به اسکندر کرد و گفت : فغفور منم .
اسکندر تعجب کرد و گفت : چگونه جرات کردی به تنهایی به این مکان بیایی !!!
فغفور گفت : من تو را عاقل می دانم . هیچ گاه بین من و تو عداوتی وجود نداشته است . امدم تا هر چه از من می خواهی قبول کنم . اسکندر گفت : خراج دو سال را از تو می خواهم ؟ فغفور پس از کمی تفکر سر را به علامت رضایت تکان داد و گفت : اگر فردا پادشاه قصر را به قدوم خود منور کند ، غذایی با هم می خوریم و من این مبلغ را تقدیم کنم .
روز بعد اسکندر به دربار رفت و فوج عظیمی از سپاهیان آن کشور دید .
پس مدتی غذا را در ظروفی از جواهر آوردند .
پادشاه رو به اسکندر کرد و گفت : پادشاه هر قدر تمایل دارند میتوانند از این جواهرات و محتویات آن میل کنند .
اسکندر گفت جواهرات را که نمی شود خورد ! پادشاه چین گفت :پس غذای سلطان چیست؟ اسکندر گفت : مثل همه انسانها نان است ! پادشاه گفت ای اسکندر ! ای اسکندر ! مگر در خانه ی تو چند لقمه نان به دست نمی آید که برای گرفتن آن این همه رنج و زحمت به خود می دهی ؟!!!
اسکندر بعداز تفکری اظهار داشت ، اگر این سفر برای من هیچ چیز نداشت ، پند عبرت آموز تو برایم کافی بود . اسکندر فردای آن روز از چین خارج شد . 




ارسال توسط javadi